عاشقم باش
رمان
درباره وبلاگ


سلام به وبلاگ خودتون خوش امدید.امیدوارم از این وب خوشتون بیاد!

پيوندها
مدل لباس مجلسی
البرز دانلود
نوجوان ایرانی love for always
paydar ta payedar
dost
شاه ماهی
love(وب خودم)
مجموعه داستان های متفاوت
ردیاب خودرو

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان رمان و آدرس eshgheroman.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.









ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 9
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 9
بازدید ماه : 899
بازدید کل : 39451
تعداد مطالب : 102
تعداد نظرات : 57
تعداد آنلاین : 1



نويسندگان
mozhgan

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
سه شنبه 12 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 19:1 :: نويسنده : mozhgan

به سرعت پله ها را دو تا یکی پیمودم و بی توجه به فاطمه که تو حیاط دبیرستان دنبالم می دوید و فریاد میزد وایسا دختر باهات کار دارم راهی منزل شدم.گامهایم را بلند تر برمی داشتم و به سرعت قدمهایم می افزودم،به خاطر عشق،به خاطر وجود نازنینی که داشت از راه می رسید اما نه،حتما" تا به حال رسیده بود.
ناراحت بودم از اینکه چرا نتوانسته بودم به خاطر این امتحان لعنتی به استقبال عزیزترین فرشته زندگیم بروم،دوست داشتن هر چه زودتر به منزل برسم.
شوق دیدار حواسم را پرت کرده بود و بی توجه به عابران پیاده تنه میزدم تا جائیکه یکی برگشت و با لحنی پر از تمسخر غضبناک نگاهم کرد و گفت:
- معذرت می خوام که به شما تنه زدم!
بر گشتم و تند نگاهش کردم انگار من از او طلبکار بودم،در حالیکه سعی می کردم دوباره به خود مسلط شوم خیلی سریع گفتم،ببخشید عجله دارم ودوباره راهم را در پیش گرفتم حتما در دلش کلی بد وبیراه نثارم می کرد.
انگار این راه امروز انتهایی نداشت چون هرچه می رفتم به مقصد نمی رسیدم خدایا این مسیر طولانی پس کی تمام می شود؟
دلم برایش تنگ شده بود،کمتر از دو هفته می شد که او را ندیده بودم اما انگار برایم سالی گذشته بود!
وقتی بوی محله مان به مشامم رسید نفس راحتی کشیدم و تقریبا تمام طول کوچه را دویدم.خانهء ما،در جنوب شهر تهران در یکی از کوچه های قدیمی قرار داشت.در آن محله همهء منازل دارای بافت قدیمی بودند البته ما این اواخر دستی بر سر وروی منزلمان کشیده بودیم که تقریبا نو نوار شده بود.
نگاهی به دیوار های خانه انداختم که چندین پارچه روی آن نصب شده بود، می دانستم کار کیست؟جلوی خانه خون ریخته شده بود. با خود گفتم : خدارا شکر که از دست سر وصدای این گوسفنده خلا ص شدیم.بعد دستم را روی زنگ فشردم نمی دانم چند بار این عمل را تکرار نمودم که بالاخره صدای خواهرم را از پشت آیفون شنیدم که گفت مگه سر آوردی چه خبرته؟
چون آیفون خراب بود بعد از اینکه صدای لیلی خواهرم را از پشت ایفون شنیدم انتظار داشتم خود او در را به رویم بگشاید اما بر عکس شوهرش احسان را در مقابل خود ،دیدم،چهار شانه وبلند قد وسبزه رو و مثل همیشه متین وبا وقار بود.سلام کردم او هم جوابم را داد خواهرم را دیدم که از پشت سر شوهرش سرکی کشید و گفت:
- نگفتم خودشه!از تو بعیده آخه این چه طرز زنگ زدن دختر؟
احسان کنار رفت ومن داخل شدم با خوشحالی زاید الوصفی که سراسر وجودم را فرا گرفته بود گفتم: ببخشید آنقدر ذوق زده ام که نگو،حالا کجاست؟
خواهرم گفت:کی کجاست؟
- مامان دیگه کو؟کجاست؟
احسان با شیطنت گفت:
- هنوز نیامده هواپیما تاخیر داشته فردا میاد!
خنده روی لبهایم ماسید وبا حالتی زار وغمگین روی اولین پله پائین در نشستم و گفتم:آه،نه!
با بدجنسی گفت:
چیه؟ دلت هوای سوغاتی کرده؟
با غضب گفتم:نخیر دلم هوای مامان رو کرده.اشکم که سرازیر شد صدای احسان مرا از عالم خود بیرون کشید:
- لیلی اذیتش نکن بابا،شقایق خانم سرتون رو بالا بگیرید و نگاهی به روبرو بندازید!
با چشمانی اشک آلود روبه رویم را نگریستم. خدای من خودش بود عزیزم،زندگیم، مادر مهربانم روبرویم ایستاده بود و مرا نگاه می کرد. نمی دانم چگونه خود را از زمین کندم و به آغوش مهربانش رساندم و بوسه بارانش کردم.
- مادر الهی قربونتون برم.الهی فداتون بشم کجا بودین؟دلم براتون یه ذره شده بود مامان خیلی دوست دارم.
او هم متقابلا جواب بوسه هایم را می داد و سرم را روی سینه اش می فشرد.وقتی هر دو به هم نگاه کردیم دیده هایمان اشک باران شده بود. 
احسان گفت:
- مادر جان بیشتر از همه به شقایق بد گذشت آخه اون خیلی به شما وابسته است.
دقایقی بعد همگی سرخوش و خندان بودیم،مادر از سفرش تعریف می کرد و من با شوق دیده بر دهانش دوخته بودم.
زمانی که ده ساله بودم پدرم را از دست داده بودم. پدر کارمند موفق اداره دارایی بود وهمه چیز خوب و ایده آل پیش می رفت.زندگی تقریبا متوسطی داشتیم تا آنکه آن بلای شوم بر سرمان نازل شد و خوشبختیمان را از ما گرفت،او در اثر سانحه تصادف در گذشت و مارا تنها در این دنیا رها کرد.از آنروز به بعد بار مشکلات به دوش مادر افتاد چون در سانحه تصادف پدرم مقصر شناخته شد و هیچ گونه دیه ای به خانواده ما تعلق نگرفت با پول ماهیانه پدرم و حق بیمه او مادر زندگی را می چرخاند. 
سال پیش هم یک چرخ بافندگی خرید و چون در این کار مهارت داشت مشتری های زیادی به او مراجعه می کردند باز جای شکرش باقی بود که پدر قبل از مر گش برایمان سر پناهی خریده بود.وای از این روزگار نامرد، از این تقدیر شوم که دستهای جفا کارش حتی نگذاشت پدر نوزاد پسری را که سالها در آرزوی داشتنش به سر می برد را به چشم ببیند.گفتم پسر!
بله روز های آخر بارداری مادر بود که آن بلای... آه خدایا وقتی نگاه به رضا این بچه شش ساله می اندازم که گوشه اتاق نشسته و فارغ از هیاهوی دنیا با اسباب بازیهایش سرگرم بازی است زمان دوباره برایم به عقب باز می گردد و مادر را در بیمارستان به یاد می آورم که بی تابانه فریاد میزد و نام پدر را که علی بود به زبان می آورد.وقتی نوزاد را در آغوش او نهادند فریاد برآورد،کجایی علی آقا؟کجایی همدمم بلند شو وسر از خاک بیرون بیار وببین که بالا خره پسر دار شدی.مگه نمی خواستی اسمش را رضا بگذاری؟ مگه به من قول ندادی که تنهام نذاری وپیشم بمونی؟خدایا به فریادم برس، چرا علی رو ازم گرفتی.حالا من با این سه تا بچه چه کنم؟به کی پناه ببرم این عدالت نبود خدا.....
آنقدر ناله و شیون سر داد که همه پرستاران و پزشکان خبر دار شدن و در غم ما شریک مادر.
هنوز در عالم واوهام خویش به سر می بردم که تکان دستی مرا از گذشته خارج نمود نگاهم را به مادر دوختم. حواست کجاست دختر؟ببین این پارچه را برای تو آوردم دوستش داری؟
پارچه را از دست مادر گرفتم و گفتم:چرا زحمت کشیدید مامان جان من جز سلامتی شما چیزی نمی خوام.
- شقایق جان ببخش که زحمت رضا این مدت روی دوش تو بود همین طور لیلی جان و شما آقا احسان من نمی دونم چطوری زحمات شما را جبران کنم؟
احسان گفت:این چه حرفیه مادر جان من که کاری نکردم هر چه بوده وظیفه یک پسر بوده مقابل مادرش.
- زنده باشی پسرم!
نگاهی دقیق روی پارچه انداختم از حسن سلیقه مادر به وجد آمده بودم.با ذوق نگاهم را به اطراف چرخاندم تا بقیه سوغاتیها را دید بزنم،پارچه ای که خواهرم در دست داشت درست مانند پارچه من بود تنها تفاوتش در زمینه پارچه ها بود.
مادر لبخندی زد وگفت:
- سعی کردم زمینه پارچه ها با رنگ چشمان شما جور باشه آخه من زیباترین دخترای دنیا رو دارم.
لیلی قهقهه ای سر داد و گفت:
- مامان جریان همون بقال است دیگه؟
احسان دستش را روی شانه همسرش گذاشت و گفت:
- یادت رفته عزیزم تو با همین زیبایی بی نظیرت منو محصور خودت کردی.
لیلی با ناز و اخم گفت:
- چیه ؟ناراحتی؟
- ناراحت؟عزیزم من تو را با دنیا عوض نمی کنم اگه یه لحظه نبینمت دیوونه می شم.
- خوبه...خوبه!من شوهر دیوانه می خوام چیکار؟
احسان نفس گرم خود را به صورت او پاشید و گفت:
- دیونتم به خدا!تو لیلی،من مجنون،حالا می فهمم مجنون بیچاره چی کشید که آواره کوه و بیابان شد.
لیلی سفید رو با چشمانی به رنگ دریا بود،رنگ موهایش هم قهوه ای روشن بود که در آن تارهایی از بلوند دیده می شد ،درست مثل اینکه به آنها رنگ و مش پاچیده باشند.
با اینکه پنج سال از من بزرگتر بود ولی هم قد بودیم.از وقتی ازدواج کرده بود کمی تپل شده بود .اما به خاطر قد بلندش زیبائیش دو چندان شده بود.
احسان عاشق خواهرم بود و او را در راه دبیرستان دیده و سخت شیدای او شده بود و بر خلاف میل باطنی خانوادهاش با او ازدواج کرده بود. او دارای خانواده ای متمول و بزرگ بودکه در بالای شهر تهران زندگی می کردند اما احسان هیچ احتیاجی به خانواده اش نداشت و حتی بدون کمک آنها زندگی اشرا فی داشت. او چند شرکت بازرگانی و یک کارخانه را می چرخاند و یک خانه مجلل در شمال شهر داشت.
زمانی که برای عروس زیبایش جشن مفصلی بر پا نمود به وضوح حسادت در چشمان دوست و آشنا دیده می شد.همه به زیبایی او غبطه می خوردند و اینکه این شوهر پولدار از کجا به تور این دختر سطح متوسط خورده بود.
از حق نگذریم احسان هم جوانی بود بلند بالا با قامتی ورزیده و سبزه روبا ابروانی پیوندی که لیلی همیشه با او شوخی میکرد و سر به سرش می گذاشت و می گفت،اگر یک ردیف از زیر ابروهات رو برداری محشر میشی!و احسان هم همیشه به شوخی بی مزه همسر خود می خندید.
او مترجمی زبان خوانده بود اما مانند پدرش راه تجارت را در پیش گرفته بود زیاد به کشور های اروپایی سفر می کرد و خیلی اوقات همسرش را هم با خود می برد.من در درس زبان کمی می لنگیدم و همیشه این داماد مهربان و خوش قلب بود که به دادم می رسید و مرا کمک می نمود تا نمره خوبی از این درس بگیرم.
اما شاید شما بخواهید کمی از چهره من بدانید ،هر گاه خود را در اینه می نگریستم فقط یک زیبایی معمولی می دیدم که هیچگاه نسبت به آن احساس غرور نمی کردم.من دارای پوستس گندمگون،ابروانی کمانی و مشکی و چشمانی درشت بودم که به قول مادرم دو تیله عسلی در آن می درخشید ،قدی بلند و اندامی متناسب داشتم.
درست قیافه ای بر عکس لیلی،هیچکس باور نمی کرد که ما با هم خواهر باشیم چون من هیچ شباهتی به او نداشتم.در واقع شبیه پدر خدا بیامرزم بودم،اما لیلی و رضا به مادرم رفته بودند

تکان دست و صدای مادر بیدار شدم:
- شقایق مادر چرا اینجا خوابیدی؟برو سر جات بخواب بلید فردا زودتر از خواب بلند شی خیلی کار داریم . سر بلند کردم وبه قیافه دوست داشتنی اش خیره شدم و گفتم:
- چشم مادر،اصلا نفهمیدم کی پشت میز خوابم برد.
- اینقدر سر توی این کتاب و دفترا نکن چشمات از بین میره دخترم.
با رفتن مادر من هم از پشت میزم بلند شدم و بدن خسته ام را کش و قوسی دادم و دفتر خاطرات را بستم تمام طول شب را نوشته بودم.سه روز بود که از آمدن مادر می گذشت و من طی این سه روز فرصت نکرده بودم سراغی از دفترم بگیرم در عوض دیشب به طور کامل تمام جزئیات را نوشتم و نماز صبح را خواندم اما هر چه تلاش نمودم نتوانستم بخوابم انگار خواب به من نیشخند می زدو می گفت،دیگه کافی است دوست ندارم جسم تورا در بر گیرم تا فردا شب بای بای.
ساعت هشت صبح بود که برای بیرون رفتن آماده شدم مادر کارت های ولیمه را به دسام داد و گفت:
- زودتر برگرد خوب؟
- چشم گلاب خانم امر دیگه ای نیست قربان؟
- نه عزیزم برو به سلامت!
- ولی مادر کاش کارت های عمو وعمه اینارو یکی دیگه می برد به خدا من امروز خیلی کسلم!
در حالیکه مرا هول می داد گفت:
- تو که اینقدر تنبل نبودی.کس دیگه ای نیست ،رضا بچه ام که عقلش به این حرفها نمی رسه. خان عمویت هم که ماشالا هنوز کینه به دل گرفته،یادته برای خداحافظی به او تلفن زدم اما اصلا تحویلم نگرفت او سایه احسان و لیلی را با تیر می زنه،فعلا با تنها کسی که از در آشتی درآمده تویی پس دیگه اینقدر نق نزن و راه بیفت.
نمیدانم چرا بعد از چندین سال هنوز مادرم را مقصر می دانستند،خواستم از در خارج شوم که رضا با دو دست کیفم را محکم چسبید و گفت :
- منم با تو می آم آجی!
- عزیزم من که نمی تونم تورو با خودم ببرم چون خیلی کار دارم تو بمون خونه با اسباب بازیات بازی کن در عوض من برات پشمک می خرم .
با اینکه پشمک از تنقلات مورد علاقه اش بود اما راضی نشد و با نق گفت:
- پشمک نمی خوام ،منم می خوام بیام.
نگاهی عاجزانه به مادر انداختم که به دادم رسید و در حالیکه موهای رضا را نوازش می کرد بغلش نمود و گفت:
- تو دیگه مرد شدی و باید حرف آجی تو گوش کنی تازه من وتو امروز می خوایم کلی بازی کنیم.
از ترس اینکه دوباره دنبالم بیام با سرعت خود را به کوچه رساندم و در را آرام بستم.
اولین مکانی که باید میرفتم منزل خان عمو بود گرچه او چهار سال تمام به منزل ما پا نگذاشته بود وگاهی در مهمانیها و عروسی های فامیل او را می دیدیم اما من و خانواده ام وظیفه خود می دانستیم که او را به عنوان اولین نفر دعوت کنیم چون بالاخره بزرگ فا میل بود و همه احترام خاصی برایش قائل بودند.
***
ربع ساعتی بود که از راه رسیده بودمو روی مبلی روبه روی خان عمو نشسته بودم،زن عمو کنار من و مسعود پسر ته تغاریش هم درست در نقطه مقابل من نشسته بو که خریدارانه مرا بر انداز می کرد.
از نگاهش معذب بودم کمی خودم را جمع وجور نمودم جسته و گریخته از فامیل شنیده بودم که خیلی هیز و بی چشم ورو شده اما نمی دانستم این شیوه در مورد فامیل هم صدق می کنه. بالاخره سکوت شکسته شد و خان عمو با کشیدن آهی کوتاه شروع به صحبت کرد:
- خوب پس داماد پولدارتون گلاب خانم را مکه فرستاده!
وقتی سکوت مرا دید دوباره ادامه داد:
- حتما همین طوره چون فکر نمی کنم مادرت اونقدر استطاعت مالی داشته باشه که بتونه به زیارت خونه خدا بره.
شنیدم می خواسته براتون یه آپارتمان بخره اما مادرت اجازه نداده. گلاب همیشه لجباز بود و دلش می خواست خودش بار مسئولیت زندگیش را به دوش بکشه هیچ وقت هم حاضر نشد از کسی کمک بخواد،اما در این مورد اشتباه می کنه این آقا پولش از پارو بالا میره خوب چه اشکالی داره که به شما هم کمک کنه.لابد خرج سالن و پذیرایی رو هم او به عهده گرفته.
به سختی خشم خود را فرو خوردم ولب به دندان گزیدم.احترامش واجب بود اما زبان تلخی داشت که انسان را وادار می کرد که هر چه زودتر از آن محیط خفقان آور فرار کند.ترجیح دادم مثل همیشه شنونده باشم و سکوت کنم
زن عمو گفت:
- شقایق جان برای خودت خانمی شدی ماشاالله به زنم به تخته خیلی هم خوشگل شدی!
- ممنون حاج خانم نظر لطف شماست!
- ببینم هنوز درس می خونی؟سال چندمی عزیزم؟
- دوم دبیرستان !تازه امتحاناتم تموم شده.
زن عمو نگاهی به من انداخت و دوباره گفت:کاش مسعود هم درسش رو تموم می کرد آخه تنها یک سال مونده بود تا دیپلمش رو بگیره !
مسعود گره ای به ابروان خود انداخت و گفت :
- مادر درس به چه درد من می خوره؟ول کن تورو خدا باز شروع کردی؟همان آقای مهندس که درس خونده کجای این مملکت رو گرفته جز اینکه خودشو آواره دیار غربت کرده؟الان پنج ساله که آقا رفته ،یادت نیست وقتی می رفت گفت یک ساله بر می گردم اما انگار هوای اونجا حسابی بهش مزه کرده و دل نمی کنه . اصلا برای چی رفت هان؟رفت که یکسال در یکی از کارخانجات خودرو سازی ژاپن کار کنه تا مثلا تجربه پیدا کنه و برگرده اما حالا...مسعود این بار سری تکان داد و گفت:
- نه مادر یک داغ دل بس است.
زن عمو با شعف گفت: اما سعید قول داده که بزودی برگرده!
مسعود با پوز خند گفت:
- به خاطر بی تابیهای شما می خواد بیاد ایران اما خیالتون رو راحت کنم اون اینجا بمون نیست.
گفتم:
- آقا سعید قصد بازگشت دارند؟
زن عمو گفت:
- نمی دونم یک قولهایی داده!بیچاره پسرم دیگه دل و دماغ موندن تو ایران رو ندارهیعنی بهش اجازه ندادن.
خوب می دانستم منظورش چیست؟به ناچار سکوت کردم،زمانی که لیلی چهارده سال بیشتر نداشت خان عمو اورا برای پسرش که در دانشگاه مهندسی می خواند خواستگاری نمود که پدر گفت، باید صبر کنید اون درسش رو بخونه ،فعلا ازدواج براش زوده!
خان عمو هم در جواب پدر گفته بود که صبر می کنیم تا لیلی ادامه تحصیل دهد و دیپلمش رابگیرد فقط می خوام شیرینی خورده هم باشند تا زمانی که دانشگاه سعید هم تمام شود و بتواند شرایط زندگی را فراهم سازد. 
وقتی پدر نظر لیلی را جویا شد با اینکه خودش راضی نبود اما به خاطرعشقی که احساس می کرد دخترش نسبت به پسر عموی خود دارد قبول کرد،در ضمن پدر برای خان عمو احترام خاصی قائل بود.بدین تر تیب آنها نشان کرده هم شدند و مراسم نامزدی مختصری برای آنها گرفته شد.هر دو خوشحال و راضی بودند چرا که از کودکی به یکدیگر علاقه داشتند و یک سال بعد هم سعید برای کسب تجربه راهی ژاپن شد.
خوب به یاد دارم خواهرم زمان رفتن نامزدش چشمهای دریائیش پر از اشک بود و آن شب را تا صبح نخوابید.البته هیچکس نفهمید این همه علاقه و دلبستگی چگونه یکباره فرو ریخت و لیلی پشت پا به همه چیز زد و گفت که قصد دارد با احسان ازدواج کند.
مادرم هم که قلبا راضی به ازدواج دخترعمو و پسرعمو نبود او را حمایت نمود و در مقابل اعتراض خان عمو که گفته بود برادرم قبل از مرگش به من قول داده جواب داد که علی آقا هم با وصلت فامیلی موافق نبود اما به خاطر شما سکوت کرد اما من نمی توانم مانع خوشبختی دخترم بشم.
به این تر تیب خان عمو خانه مارا برای همیشه ترک کرد و دیگر هیچ سراغی از ما نگرفت فقط گه گداری او و خانواده اش را در مراسم مختلف فامیل می دیدیم که همیشه با ما رفتاری خشک و سرد داشتند. نگاهی به خان عمو انداختم او بار دیگر لب به سخن گشود و گفت:
- لیلی با ما بد کرد، بیچاره پسرم سعید وقتی بهش گفتم ، باور نمی کرد شوکه شده بود اما خوب گذشته ها گذشته و دیگه زمان به عقب بر نمی گرده،چه می شه کرد دنیا تا بوده بی وفا بوده!از قول من به مادرت بگو من اونا رو بخشیدم به خاطر برادرم که همیشه خوابش رو می بینم البته دیدن کسی که به حج رفته واجب است و ما برای ولیمه او می آییم....
انتظار چنین سخنانی را از خان عمو نداشتم نگاه حاکی از تعجبم را به حاج خانم و مسعود انداختم،فکر کردم شاید این جملات او از روی تمسخر بوده اما در چهره هیچکدامشان نشانی از تمسخر نبود و خیلی خونسرد مرا نگاه می کردند.
با لبخند گفتم:
- ممنون خان عمو که دعوت ما رو پذیرفتین مادرم حتما خوشحال می شه پس ما منتظرتون هستیم.
بعد بلند شدم و عزم رفتن نمودم،زن عمو گفت:
- کجا شقایق جان ؟نهار همین جا باش بالاخره یه چیزی پیدا می شه دور هم بخوریم.
- ممنون زن مو خیلی کار دارم هنوز کارتهای عمه راضیه و عمه مرضیه هم مونده که باید به دستشون برسونم،مادر تاکید کرده که زود برگردم.
زن عمو گفت:
- صبر کن مسعود تورو می رسونه آخه تازگیها حاج آقا براش پراید خریده.
منظورش خان عمو بود،کلمه پراید را طوری ادا کرد که نزدیک بود خنده ام بگیره. عمو در بازار حجره فرش فروشی داشت و توانسته بود مال ومنالی به هم بزند. اما حتی به گرد پای احسان هم نمی رسید. اصلا نمی شد احسان را با این آدمهای تازه به دوران رسیده مقایسه کرد.چون او حتی با داشتن این همه دارایی و ثروت همیشه متواضع و فروتن بود.
هرچه خواستم از همراه شدن با مسعود خود داری کنم نشد،در مقابل اصرار آنها نتوانستم واکنشی از خود نشان دهم به ناچار سوار شدم.مسعود با گذاشتن کاستی آرام و دلنواز درون ضبط صوت ذهن مشوش مرا آرام ساخت.وقتی به خود آمدم سنگینی نگاهش را روی خود حس کردم ،نگاهی کوتاه به او کردم و دوباره خیابان را نگریستم.
صدایش را شنیدم که گفت:
- شقایق؟
- بله؟
- هیچ می دونستس خیلی زیبایی؟
با شرم سرم را پائین انداختم احساس می کردم گونه هایم سرخ شده ولی از شنیدن تعریفش قند توی دلم آب نشد.همانطور که دنده ماشین را عوض می کرد گفت:
- نمی دونم چرا همه فامیل لیلی را زیبا می دونند در حالیکه به نظرم تو خیلی زیباتری! دو قیافه متضاد خیلی جالبه یکی مانند دخترای غربی یکی هم زیباترین دختر شرقی.
آرام گفتم:
- بهتره حواستون به رانندگیتون باشه ،خیابون روبه روته نه تو صورت من.
خندید و گفت:
- هیچ کس از دیدن این قیافه ملیح و دوست داشتنی خسته نمی شه زیبایی لیلی هوس انگیزه شاید هر کس در نگاه اول طالب به دست آوردن اون باشه اما این هوس به مرور کاهش پیدا می کنه. اون بیشتر به ساحره می مونه که در یک لحظه اطرافیانش و جادو می کنه اما همین که نیروی جادوش از بین رفت دیگه تو قلب آدما جایی نداره اما تو شبیه هنر پیشه های هندی هستی با ان چشمان جذاب و دل نشینت!
با صدایی که خشم و ناراحتی از آن زبانه می زد گفتم:
- شما به درد بازی تو فیلم می خورید چون خوب بلدید به هر کس هر طور که دلتون می خواد شخصیت بدید واقعا که !شما خجالت نمی کشید در حضور من ،خواهرم رو جادوگر خطاب می کنید؟لیلی زیباست و همه هم اینو می دونند ولی امثال شماها هنوز کینه هاتون رو فراموش نکردین، به نظر شما خواهرم برادرتون رو بد بخت کرده اما اگر کمی فکر کنید می فهمید هر کس حق داره در مورد زندگیش خودش تصمیم بگیره. نه آقای محترم خواهر من هوس باز نبود بلکه عاشق احسان شد و شکر خدا الن هم زندگی خیلی خوبی داره.
در حالیکه صدایم از خشم می لرزید و صورتم بر افروخته شده بود دوباره گفتم:
- اگر ممکنه همین جا نگه دارید پیاده می شم،از اینکه مزاحم شدم عذر می خوام.
از قیافه اش معلوم بود خیلی جا خورده شاید از من انتظار چنین بر خوردی را نداشت چون من از همان دوران کودکی دختر آرام وصبوری بودم خیلی کم پیش می آمد که کسی عصبانیت مرا ببیند.به آرامی گفت:
- معذرت می خوام منظور بدی نداشتم. حالا چرا اینقدر عصبانی شدی خانم خانما!
نزدیک منزل عمه رسیده بودیم،مسعود داخل کوچه پیچید و ماشین را گوشه ای پارک نمود.به سرعت پیاده شدم و گفتم:
- ممنون حداحافظ.
اما دیدم او هم پیاده شد و گفت:
- منم میخوام یک سری به عمه راضیه بزنم همیشه گله منده که چرا یادی ازش نمی کنم.
عمه با دیدن ما خیلی خوشحال شد و به زور مارا داخل خانه برد و از ما پذیرایی نمود. او سه فرزند داشت که هر سه پسر بودند، آنها ازدواج کرده و تشکیل خانواده داده بودند که به ترتیب نامشان احمد،ایرج و تورج بود. زمان خداحافظی عمه نگاهی به مسعود انداخت و سر توی گوشم نمود و گفت:
- چقدر به هم می آیید! من توی چشماش علاقه وافری به تو می بینم.
هاج و واج نگاهش کردم و گفتم:عمه خواهش می کنم!
خندید وگفت:
- خیلی خوب بابا شوخی کردم عزیزم،می دونی وقتی تورو می بینم به یاد بابات می افتم با او هم همیشه شوخی و مزاح داشتیم.تو خیلی به پدرت رفتی!وقتی پدرت ،مادرت رو آورد تو طایفه ما از زیبایی تک بود اما خوب این رسم روزگار دیگه ببین الان چقدر بیچاره شکسته شده!
با شنیدن حرفهای عمه هاله ای از غم چهره ام را پوشاند وقتی به مادرم فکر می کنم به یاد می آورم که واقعا شکسته روز گار شده بوداما هنوز هم با اینکه تارهای سپید در موهای زیبایش پدیدار شده بود زیبا و دوست داشتنی بود .در واقع خواهرم زیبایی بی حد وحصرش را از مادرم به ارث برده بوداما اخلاق و صبر مادر را نداشت.بعد از خداحافظی با عمه راضیه مسیر مورد نظرم رادر پیش گرفتم و بدون اینکه به بوقهای ممتد و پشت سر هم مسعود توجهی کنم می خواستم پیاده بروم اما او دست بردار نبود کاری کرد که یکی از همسایه ها بیرون آمد وگفت:
- آقا چه خبرته اینجا که جای دختر بازی و این کارا نیست اگه می خوای دختر رو سوار کنی برین تو خیابون عجب دوره زمونه ای شده خدایا توبه!
من که دیدم اگه سوار نشم کار به جاهای باریک میکشد،در ضمن مسعود هم خیلی سمج تر از این حرفاست وبه آسانی دست بر دار نیست. بالاجبار سوار شدم .
نگاهی گذرا به او انداختم و در دل گفتم:
- من با این خیکی کجا به هم می آییم؟ عمّه هم خوب هوای برادرزاده اش رو داره.
مسعود به جای اینکه هیکل ورزیده داشته باشد بر عکس چاق و درشت بود به طوری که شکمش برآمده بود،در واقع خیلی نامتناسب بوداما نمی توان از این نکته چشم پوشی کرد که چهره اش بد نبود.
مسعود سکوت را شکست و گفت:
- تو به زن عمو خیلی علاقه داری حتما به خاطر غم دوریش اینقدر لاغر شدی؟
آنقدر از دستش ناراحت بودم که بدون خجالت گفتم: در عوض شما روز به روز به وزنتون اضافه می کنیدبهتر نیست کمی ورزش کنید. این طوری برای سلامتی تون ضرر داره.
کمی ودش را جمع و جور کرد و گفت:
- می دونی من چند کیلو هستم؟
- نه یعنی برام اهمیت نداره که بدونم.
بادی به غبغب انداخت و گفت:
- یکصد کیلو تمام .البته من خیلی مواظب هستم و اگه جلوی خوردن خودمو نگیرم از اینم چاق تر می شم. می دونی من مقصر نیستم این یک استعداد خدادادی که اگه همین طوری پیش بره دیگه همه آقا غوله صدام می کنن.نکنه تا حالا هم شما دخترای فامیل اسمم رو بر گر دوندید به غول چراغ جادو؟
گفتم:
- دیگران رو نمی دونم اما من و خانواده ام عادت نداریم پشت سر دیگران حرف بزنیم و لقبهای ناشایست به اونا بدیم بر عکس خیلیها!
کنایه ام را شنید اما به روی خود نیاورد،دوباره ادامه دادم:
- در ضمن غول چراغ جادو فقط آرزوهای مردم رو بر آورده می کرد فکر نمی کنم شما توانایی چنین کاری رو داشته باشین!
- از کجا می دونی؟ شاید بتونم. امتحانش ضرری نداره در ضمن مگه فراموش کردید غول چراغ جادو فقط آرزوهای صاحبش رو بر آورده می کرد. حالا شقایق خانم چه آرزویی دارند که من برآورده کنم؟
لب به دندان گزیدم و ساکت شدم و با خود فکر کردم هرچه با او بگو مگو کنم گستاخ تر میشود.انگار امروزه را باید یه جوری تحملش می کردم، پسره مسخره همیشه دلقک فامیل بود و اخلاق های خاصی داشت یا دوست داشت دیگران را بخنداند یا برنجاند، هیچکس نمی توانست به ماهیت واقعی او پی ببرد و بفهمد او چگونه آدمی است. شیرین دختر عمه مرضیه همیشه اورا موجودی دو شخصیتی می دانست. به یاد دارم در دوران کودکی چون از او کوچکتر بودم همیشه موهای مرا می کشید و آزارم می داد که من یک بار در کمال ناباوری بازویش را گاز گرفتم ان روز ها با یاد آوری کاری که کرده بودم شرمگین می شدم اما حالا در دلم ذوق می کردم و با خود گفتم،حقش بود. من به خاطر کاری که کردم تنبیه شدم او هم یاد گرفت که دیگه سر به سر من نگذاره فکر می کرد چون دختر گوشه گیری هستم می تواند آزارم دهد اما من به او فهماندم که کاسه صبر هر کسی اندازه ای دارد.


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: